Sunday, December 17, 2006

دلم برای دستهایت تنگ است

تو نيستی که ببينی،
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است.
چگونه عکس تو در برق شيشه ها پيداست.
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است.
...
به خواب می ماند،
تنها به خواب می ماند،
چراغ،آينه،ديوار،بی تو غمگينند!
تو نيستی که ببينی چگونه با ديوار،
به مهربانی يک دوست،از تو می گويم.
تو نيستی که ببينی چگونه از ديوار،
جواب می شنوم!
تو نيستی که ببينی چگونه دور از تو
به روی هر چه در اين خانه است،
غبار سربی اندوه بال گسترده است.
تو نيستی که ببينی دل رميده من،
بجز تو یاد همه چيز را رها کرده است.
...
«فریدون مشیری»

1 comment:

Neda said...
This comment has been removed by the author.