Monday, January 15, 2007

دست نور


خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند-
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست-
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب، بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
صدای فاصله هاست.
...
مسافر: سهراب سپهری

Saturday, January 13, 2007

پهنه سبز

به شمال نگاه می کنم، آب است و آب. به جنوب نگاه می کنم سنگ است و سنگ. به آسمان نگاه می کنم آبی آبی. به زمین نگاه می کنم سبز سبز. آری، من اهل مازندرانم، اهل طبرستان... زمین شهر من از چه ها که سخن ندارد. آسمان شهر من همیشه به یاد گذشتگان و گذشته ها می گرید و اشک هایش را در زمین جاری می سازد. تابستان ها مردم از جای جای کشورمان به استان من می آیند زیرا در کنار استانم سربازی است با کلاه خود سفید و زره ای خاکستری. نامش را می دانی؟ او دماوند است. او فرمانده گروه سربازان البرز است. سربازان گروه البرز از استان من و از مهمانخانه کنار استانم محافظت می کنند. شاید بگویید نام آن مهمانخانه چیست؟ نام او خزر است...
!!!
این متن قسمتی از انشای امتحانات ثلث دوم، کلاس دوم راهنماییمه! موضوع انشا بود: زمینی که بر روی آن زندگی می کنم. البته ادامه هم داشته که من توی دفتر انشام ننوشتم. ( همینش رو هم به اصرار مامانم تو دفتر نوشتم، منتها بقیه اش رو دیگه حوصله ام نگرفته بود!!!) عکسه رو که آپلود کردم یهو یاد این نوشته افتادم! آدم سنش که بالا می ره، نثرش پخته تر می شه و تخیلش کمتر. دل آدم می سوزه واقعا! یادش به خیر!

Thursday, January 11, 2007

Wednesday, January 10, 2007

Sunday, January 7, 2007

این قافله عمر عجب می گذرد!


این در تا عکس از یه درخت تو فاصله 9 ماه گرفته شدن!
خونه مامان بزرگم لب رودخونه بابل روده که با یه دیوار نرده ای از حریم رودخونه جدا می شه. بچگی های من بزرگترین لذتم این بود که تو این سرپایینی ( اسمی که تو فامیل بهش دادیم!) بدوم و باد بره زیر موهام! یا لای درختا واسه خودم راه برم و شعر بخونم و خیال بافی کنم. اون موقع ها این دیوار نرده ای نبود. و زمین های دور تا دور خونه که بابابزرگم به بچه ها داده بود، دیوار نداشت، خونه درندشت تر بود. و به سادگی محل آمد و شد روستایی هایی بود که با قایق از اونور رودخونه میومدن اینور و خدای نکرده به نیت دزدی یا از سر کنجکاوی سرک می کشیدن، یا سگ هایی که مخصوصا شب ها واسه خودشون دور حیاط قدم می زدن و احیانا اگه لنگه کفشی بیرون مونده بود به دندون گرفته 4 تا خونه اونورتر می نداختنش! غیر از قطعه بندی جلوی حیاط که توش انواع گل ها مخصوصا رز و توت فرنگی می کاشتن، دور حیاط هم پر درختای مرکبات بود، بعضی هاشون یه شکلی بودن که می شد روشون نشست، عشقم این بود که برم رو اونا بشینم و کتاب بخونم! اون وقتا خونه نوتر بود و قطعه بندی ها مرتب و منظم و از اینا مهمتر زنده تر. بعد از بابا بزرگم یه سری مامان بزرگ پاهاشو کرد تو یه کفش که بیایید دور زمین های خودتون دیوار بکشید که می خوام خونه رو بفروشم، بابام هم کمر همت بست و زمین خودشو و خواهراشو از خونه مامان بزرگ جدا کرد و جلوی خونه هم دیوار کذایی رو کشید. مامان بزرگ هم که دید خونه سروسامون دارتر شده خوشش اومد و از فروش خونه منصرف شد! حالا دیگه خونه هم مثل مامان بزرگم پیر شده، اون حال و هوای سابق رو نداره... چه می دونم، شاید هم من دیگه اون قلب سابق رو ندارم! حالا دیگه نمی دوم تو سرپایینی، بین درختا واسه خودم قصه نمی بافم، اون درختی هم که روش می نشستم اگه قطع نمی شد و خونه ساخته نمی شد روش، دیگه با این قد وقواره ام نمی تونستم روش بشینم! حالا فقط دوربینمو دستم می گیرم و بین تنظیم فوکوس و نور و زاویه و .. زیر لب شعر می خونم. حالا اگه حوصله نداشته باشم برم کلید بیارم و در سرپایینی رو باز کنم مجبورم واسه عکس گرفتن از اونجا دستم رو از لای نرده ها رد کنم. مثل دو تا عکس بالا! حالا ایوون دراز خونه منو فقط یاد روزهای شاد نمی ندازه، اتاق پذیرایی هم منو یاد دورهم نشستن جوک گفتن و بزن و برقص نمی ندازه. بدترین روزهای زندگیم رو تو این خونه گذروندم، همینجا بودم که خبر فوت بابام رو شنیدم، و همینجا باهاش خداحافظی کردم... بگذریم.
قصه گفتن دیگه بسه! خلاصه کلوم اینکه عکس مطلب پایین(قبلی) و چند تا مطلب آینده از حیاط خونه مامان بزرگم ایناست! این درخت بیچاره رو هم ببینین تو 9 ماه به چه روزی افتاد! ولی حداقل دلش خوشه که 3 ماه دیگه دوباره بهار میاد و از نو جوونه می زنه! کاش زندگی ما هم همین باشه! هیییی! گر بهار آید! گر بهار آرزو روزی به بار آید!!!

در هم تنیده


Saturday, January 6, 2007

بسوز!


...
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کورهء افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
زندگی را شعله باید برفروزنده»
شعله ها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمت گر آتش...
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان!
...

آرش کمانگیر: سیاوش کسرایی

Friday, January 5, 2007

Thursday, January 4, 2007

ترنم موزون حزن

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
سهراب سپهری

Tuesday, January 2, 2007

سرد


ترس توی وجودم
سرما روی پوستم
احساس خلا
احساس تهی بودن
احساس اینکه باید کسی باشد
کسی که بشود با او حرف زد
نمی دانم
دریا
موجها
با انها حرف می زنم
تنها صدایی که می آید
سکوت
باد می گرید
موجها می شکنند
من هنوز بر بستر دریا ایستاده ام
به انتظار

شعر: بابک هندی زاده

Monday, January 1, 2007