Sunday, January 7, 2007

این قافله عمر عجب می گذرد!


این در تا عکس از یه درخت تو فاصله 9 ماه گرفته شدن!
خونه مامان بزرگم لب رودخونه بابل روده که با یه دیوار نرده ای از حریم رودخونه جدا می شه. بچگی های من بزرگترین لذتم این بود که تو این سرپایینی ( اسمی که تو فامیل بهش دادیم!) بدوم و باد بره زیر موهام! یا لای درختا واسه خودم راه برم و شعر بخونم و خیال بافی کنم. اون موقع ها این دیوار نرده ای نبود. و زمین های دور تا دور خونه که بابابزرگم به بچه ها داده بود، دیوار نداشت، خونه درندشت تر بود. و به سادگی محل آمد و شد روستایی هایی بود که با قایق از اونور رودخونه میومدن اینور و خدای نکرده به نیت دزدی یا از سر کنجکاوی سرک می کشیدن، یا سگ هایی که مخصوصا شب ها واسه خودشون دور حیاط قدم می زدن و احیانا اگه لنگه کفشی بیرون مونده بود به دندون گرفته 4 تا خونه اونورتر می نداختنش! غیر از قطعه بندی جلوی حیاط که توش انواع گل ها مخصوصا رز و توت فرنگی می کاشتن، دور حیاط هم پر درختای مرکبات بود، بعضی هاشون یه شکلی بودن که می شد روشون نشست، عشقم این بود که برم رو اونا بشینم و کتاب بخونم! اون وقتا خونه نوتر بود و قطعه بندی ها مرتب و منظم و از اینا مهمتر زنده تر. بعد از بابا بزرگم یه سری مامان بزرگ پاهاشو کرد تو یه کفش که بیایید دور زمین های خودتون دیوار بکشید که می خوام خونه رو بفروشم، بابام هم کمر همت بست و زمین خودشو و خواهراشو از خونه مامان بزرگ جدا کرد و جلوی خونه هم دیوار کذایی رو کشید. مامان بزرگ هم که دید خونه سروسامون دارتر شده خوشش اومد و از فروش خونه منصرف شد! حالا دیگه خونه هم مثل مامان بزرگم پیر شده، اون حال و هوای سابق رو نداره... چه می دونم، شاید هم من دیگه اون قلب سابق رو ندارم! حالا دیگه نمی دوم تو سرپایینی، بین درختا واسه خودم قصه نمی بافم، اون درختی هم که روش می نشستم اگه قطع نمی شد و خونه ساخته نمی شد روش، دیگه با این قد وقواره ام نمی تونستم روش بشینم! حالا فقط دوربینمو دستم می گیرم و بین تنظیم فوکوس و نور و زاویه و .. زیر لب شعر می خونم. حالا اگه حوصله نداشته باشم برم کلید بیارم و در سرپایینی رو باز کنم مجبورم واسه عکس گرفتن از اونجا دستم رو از لای نرده ها رد کنم. مثل دو تا عکس بالا! حالا ایوون دراز خونه منو فقط یاد روزهای شاد نمی ندازه، اتاق پذیرایی هم منو یاد دورهم نشستن جوک گفتن و بزن و برقص نمی ندازه. بدترین روزهای زندگیم رو تو این خونه گذروندم، همینجا بودم که خبر فوت بابام رو شنیدم، و همینجا باهاش خداحافظی کردم... بگذریم.
قصه گفتن دیگه بسه! خلاصه کلوم اینکه عکس مطلب پایین(قبلی) و چند تا مطلب آینده از حیاط خونه مامان بزرگم ایناست! این درخت بیچاره رو هم ببینین تو 9 ماه به چه روزی افتاد! ولی حداقل دلش خوشه که 3 ماه دیگه دوباره بهار میاد و از نو جوونه می زنه! کاش زندگی ما هم همین باشه! هیییی! گر بهار آید! گر بهار آرزو روزی به بار آید!!!

2 comments:

جغد said...

delam mikhad biyam in baghi ke migi ro bebinam. az khonehaye ghadimi shomali ham kheyli khosham miyad. kash beshe.
khosh bashi
ghorbonet

Anonymous said...

به اين ميگن يه كار «بلاگ».عكس و نوشته مكمل همديگر.روح پدر شاد