Saturday, January 6, 2007

بسوز!


...
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کورهء افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
زندگی را شعله باید برفروزنده»
شعله ها را هیمه سوزنده.
جنگلی هستی تو ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمت گر آتش...
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان!
...

آرش کمانگیر: سیاوش کسرایی

1 comment:

Anonymous said...

سلام.بيشتر عكس رو در خدمت شعر ميبينم