Saturday, January 13, 2007

پهنه سبز

به شمال نگاه می کنم، آب است و آب. به جنوب نگاه می کنم سنگ است و سنگ. به آسمان نگاه می کنم آبی آبی. به زمین نگاه می کنم سبز سبز. آری، من اهل مازندرانم، اهل طبرستان... زمین شهر من از چه ها که سخن ندارد. آسمان شهر من همیشه به یاد گذشتگان و گذشته ها می گرید و اشک هایش را در زمین جاری می سازد. تابستان ها مردم از جای جای کشورمان به استان من می آیند زیرا در کنار استانم سربازی است با کلاه خود سفید و زره ای خاکستری. نامش را می دانی؟ او دماوند است. او فرمانده گروه سربازان البرز است. سربازان گروه البرز از استان من و از مهمانخانه کنار استانم محافظت می کنند. شاید بگویید نام آن مهمانخانه چیست؟ نام او خزر است...
!!!
این متن قسمتی از انشای امتحانات ثلث دوم، کلاس دوم راهنماییمه! موضوع انشا بود: زمینی که بر روی آن زندگی می کنم. البته ادامه هم داشته که من توی دفتر انشام ننوشتم. ( همینش رو هم به اصرار مامانم تو دفتر نوشتم، منتها بقیه اش رو دیگه حوصله ام نگرفته بود!!!) عکسه رو که آپلود کردم یهو یاد این نوشته افتادم! آدم سنش که بالا می ره، نثرش پخته تر می شه و تخیلش کمتر. دل آدم می سوزه واقعا! یادش به خیر!

1 comment:

Anonymous said...

براي دوم راهنمايي نثر بسيار شيوا و قوي ي هست و عكس هم همراه نوشته.مرسي